این مطلب رو جمعه 14 تیر نوشتم ولی تا امروز قصد نداشتم اینجا بگذارمش.
.1خودم ميدونم که همیشه در حال نالیدنم اما مگه نه اینکه اینجا مال خودمه
و میتونم هرچی دل تنگم خواست توش بنویسم، پس بنویسم دیگه؟!!!
- دیروز کافه رادیو رو خوندم، مونا برای روز تولدم بهم داده بود. یه جورایی تلاش کردم تا به لحن ویژه و تاحدودی مشهدی نویسنده نزیک بشم ولی بعد دوسش داشتم.
- داشتم فکر میکردم تو هم صبرت کم بودا... شاید هم خیلی صبور بودی، بهت حق میدم. با هزاران امید و آرزو مثل پری مهربون قصهی پینوکیو یه دفه ظاهر میشدی و یکی از اون روزا من بهت گفتم دیگه نیا. (درست مثل گل مسافر کوچولو خام بودم). چه انتظاری از من میشد داشت؟!!! فقط 14 سالم بود. میفهمی دنیا! فقط 14 سالم. تقریبا دیگه نمیتونم جلومو ببینم،دارم خفه میشم. ب خوابیده و تو باز هم این جایی... پشت اشکهای من. به من نخند ولی هر روز لحظهی ناممکن اومدن تو رو تصور میکنم. هر زنگ در و هر تلفن برای من یه بغض طولانیس. تقریبا مطئنم که همهجا با منی، حتا تو اون روز کذایی تو اصفهان هم بودی... تو ذهنم باهات حرف میزدم و تصور میکردم لحظهای رو که تو به همهشون میگی که هستی و همیشه بودی...
- بخشی از وجودم رویاهای پایانناپذیری داره و این رویاها در عین شیرینی با سیلابی از درد همراه هستن. به این جا که میرسم سخته بتونم ببخشم.
- کاش کودکم رنج کشیدن رو از من یاد نگیره و مثل من از تاریکی نترسه.
- امشب سعی کردم بخشی از یه کینهی قدیمی رو پاک کنم (ماجرای تلخی رو که هنوز هم بعد از دو سال باعث میشه من و ب از بلال فراری باشیم)... ولی میبینی که نتیجهش 2 ساعت و نیم اشک، یه بالش خیس، بیخوابی و خاطرات تلخ گذشتهس.