Friday, January 18, 2008

ملاقات با بانوی سال‌خورده رو دیدم.

متن نمایش رو خیلی دوست داشتم ولی اجرای نمایش به نظرم خیلی خوب نبود.تا حالا کاری از سمندریان ندیده بودم، انتظار بیش‌تری از این اسم داشتم.

دورنمات رو از وقتی 12،13 سالم بود با کتاب "قول" دوست داشتم. سال‌ها با این کتاب زندگی کردم. البته فضای این دو قصه از اساس با هم متفاوته. طنز تلخ بانوی سال‌خورده کجا و سیاهی قول کجا. البته به نوعی جبر و سرنوشت در هر دو دخیله. سرنوشت بانوی سال‌خورده و گولن، و نبرد سرنوشت با برنامه‌ریزی و تدابیر قهرمان قول.

یه سئوال ساده، چه‌جوری به خودت اجازه می‌دی به آدمای دیگه بگی عمله؟

از روی قیافه؛ پس به آینه نگاه کن.

از روی سواد شاید؛ راستی چه مدرکی بهت این اجازه‌رو می‌ده؟

آها... از روی فهم؛ اما گمان نمی‌کنم. چون اگه داشتی همچین کلمه‌ای حتا تو ذهنت هم وجود نداشت.

باز هم خاطرات کودکی و کشیده‌ای که به من یاد داد ارزش آدما به چیزی بیش از ظاهرشونه. اما تو کی یاد می‌گیری؟

Thursday, January 17, 2008

اگر مردم

در مهتابی را باز بگذارید.

کودک پرتقال می‌خورد.

[از مهتابی خود می‌بینمش.]

دروگر گندم می‌درود.

[از مهتابی خود می‌بینمش.]

اگر مردم

باز بگذارید در مهتابی را.

فدریکو گارسیا لورکا

Lost

فکر نمی‌کردم بعد از هری پاتر نوشته‌ای به این دقت و تیزهوشی نوشته بشه؛ اما بعد از دیدن مجموعه‌ی "گمشدگان-lost" حرفم رو پس می‌گیرم.

جک، کیت، ساویر، چارلی، سعید، جان‌لاک و ... انگار با من زندگی می‌کنند. ساعت‌ها درباره‌شون فکر می‌کنم.

جک رو خیلی دوست دارم. به خاطر صداقتش، به این دلیل که روابط انسانی و راست‌گویی براش مهم‌تر از نسبت‌های خونیه. برای این‌که اشتباه می‌کنه، عصبانی می‌شه و در عین خوب بودن، قدیس نیست.

نگاه محکم کیت، وقار و محبتش به ساویر رو دوست دارم.

با نگاه خیره و نافذ ساویر، درشتی‌هاش به دیگران و خطوط کم‌رنگ محبت بین او و سعید زندگی می‌کنم.

حماقت‌های چارلی، استقامت سعید و مرموز بودن جان لاک منو دیوونه می‌کنه.

شنون رو هم با وجود خودخواه بودنش دوست دارم.

راستی اگه تموم شه چی‌ کار کنم؟

Monday, January 14, 2008

les poemes de la vie

Haiku

"In the dark garden

Of the night,

The peony remains quiet."



An old silent pond...

A frog jumps into the pond,

splash! Silence again.

Matsuo Basho






Friday, January 11, 2008

صبحانه

قهوه رو ریخ تو فنجون

شیرو ریخ رو قهوه

قندو انداخ تو شیر قهوه

با قاشق چایی‌خوری همش زد

شیرقهوه‌رو خورد و فنجونو گذاشت

بی‌این‌که به من چیزی بگه،

سیگاری چاق کرد

دودشو حلقه‌حلقه بیرون داد

خاکسترشو تکوند تو زیرسیگاری

بی‌این‌‌که به من نگاهی کنه،

پاشد کلاشو گذاشت سرش

بارونی‌شو تنش کرد چون‌که داشت می‌بارید

و زیر بارون از خونه رفت

بی‌یک کلمه حرف

بی‌یه نگاه.

من سرمو گرفتم تو دستام و

اشکام سرازیر شد.

ترجمه‌ی اولین پست (Dejeuner du Matin، ژاک پره‌ور)

احمد شاملو

انديشه مكن كه شانه هايت سنگين شود

اندیشه مکن که از کشیدن بار دیگران ناتوانی

در شگفت می‌مانی از نیروی خویش

در شگفت می‌مانی که به رغم ضعف خویش

چه مایه توانایی!

مارگوت بیگل

پی‌نوشت: دو روز پیش یه سوپ رویایی با ترخینه، پیاز، پودر سیر، رشته، هویج، سیب‌زمینی، برگ‌بوی عزیز و آب ماهیچه درست کردم.

Monday, January 7, 2008

J'aime bien ...


همين‌جوري...

فقط چون خيلي تو اين فيلما حل مي‌شم و فراموش مي‌کنم...

Les enfants

تا حالا به این فکر کردی اولین زمانی که بچه‌ها از بزرگ شدن و آرزوي زودتر بزرگ شدن پشيمون مي‌شن کيه؟ وقتي اداره‌ي آموزش و پرورش دبستاني‌ها رو به خاطر بارش برف تعطيل مي‌کنه، و اونا ديگه دبستاني نيستن...

ديشب مهمون داشتيم. ديگه کاملا مطمئنم هيچ وقت بوفه نمي‌خريم و هيچ‌وقت ظرف جمع نمي‌کنيم. وقتي بتوني با ظرف‌هاي ناهمگون و قديمي ما مهموني بدي چرا بايد يه روز پولتو بابت اين چيزا دور بريزي.

آره باباجون، بچه که بودم هيچ‌وقت فکر نمي‌کردم خونه‌ي بدون لوستر و فرش و مبل ما با بقيه‌ي خونه‌ها فرق کنه. گاه فکر مي‌کنم دوستام چقدر زندگي ما براشون عجيب بوده. ما فقط يه ميز تحرير داشتيم و سه تا کتاب‌خونه. وقتي دانشگاه قبول شدم تازه متوجه اين تفاوت‌ها شدم. باباجون، الان هم با اون موقع فرق نکردم، البته تفاوت‌ها رو مي‌فهمم فقط اهميت نمي‌دم؛ چون اون وقتا که هنوز ... نشده بودي بهم ياد دادي ارزش آدما به انسانيت‌شونه. دو تا بچه‌ي ديگه‌ت هم با من تو همون خونه زندگي مي‌کردن ولي اونا از خجالت هيچ‌وقت دوستاشونو نمياوردن خونه‌مون.

به خاطر همين‌چيزاس که بهت مي‌گم تفاوت بين اتومبيل پرايد و بنز رو نمي‌فهمم و تو بهم خيره مي‌شي که بابا اين ديگه چه خنگيه...

باباجون، به‌خاطر اين چيزا که يادم دادي هنوزم گاهي يادت مي‌افتم، ولي فقط در حضور ديگران؛ چون از يادآوري خاطرات تو حتا در تنهايي هم مي‌ترسم.

Saturday, January 5, 2008


پرنده مردنی است


دلم گرفته است
دلم گرفته است

به ایوان می
روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده‌ی شب می‌کشم
چراغ‌های رابطه تاریکند
چراغ‌های رابطه تاریکند


کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک‌ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی است

تولدت مبارک فروغ جون!!! راستش خودم يادم نبود، يکي از همکارام گفت.

اينم يه عکس از موشي جونم!!!!!






Tuesday, January 1, 2008

Les mains de Remie

از سه روز پيش تا حالا همش به فکر موشي هستم. به فکر دستاش و قوه‌ي بويايي‌ش. فکر کنم دستاش بايد خيلي نرم باشه. عاشق صحنه‌اي هستم که کوچولو برگ‌بو توي سوپ مي‌ريخت.

Ma vie avec les amies

کريسمس مبارک. تا همين چند وقت پيش فکر مي‌کردم آدما بزرگ‌ترين خوشبختي‌شون اينه که دوستاشونو خودشون انتخاب مي‌کنن. دوست مثل پدر و مادر يا فاميلاي ديگه نيست که مجبور باشي يه عمر تحمل کني. اما راستيتش الان چن وقته افسرده شدم، دوستاتم هر چقدر با وسواس انتخاب کني يه جايي وا مي‌دن. البته شايد کمي هم به اين مربوط باشه که من آدم خودخواهي هستم. هميشه مراقب بودم دوستام آدمايي باشن که به ديگران آزار نرسونن، دنبال نفع خودشون نباشن و مهم‌تر از همه اين‌که به اين نگاه نکنن که چون فلاني اين رفتار رو کرد حالا اينم رفتار من! يعني رفتارشونو بر مبناي رفتار ديگران تنظيم نکنن. مي‌دونم مي‌دونم "همه" (يعني واقعا "همه") اين‌طوريند.

بچه که بودم وقتايي که امتحان داشتيم تو کلاس که با بچه‌ها حرف مي‌زديم يه وقتايي مي‌شد که درس نمي‌خوندم. مي‌گفتم بچه‌ها من هيچ‌چي نخوندم. آزاده يا نرگس هم مثلا مي‌گفتن ما هم هيچ‌چي نخونديم. بعد که امتحان مي‌د‌اديم من مي‌شدم 14 و اونا 20. اون وقتا نمي‌فهميدم چرا. ولي الان مي‌فهمم که کلمه‌ي هيچ براي من واقعي بود و من واقعا خودِ بي‌دفاعم رو به همه نشون مي‌دادم ولي بقيه چيزي رو براي خودشون باقي مي‌گذاشتن. يه راه دررو.

ديگران هميشه جايي رو براي خودشون نگه مي‌دارن؛ فضايي رو براي مبارزه و برنامه‌ريزي دارند. اين‌جاس که آدما ياد مي‌گيرن که مثلا با مادرشوور بايد اين‌جوري تا کرد و با عروس اون‌جوري. دلم مي‌گيره.

شايدم آدما بايد همون‌جوري باشن که مي‌خوان. برخي زرنگ و برخي ساده‌لوح.