دیروز عکسهای بچهگیمو میدیدم، در واقع دو سه تا تکهپارهای که از گذشته باقی مونده. سالها بود گذشته رو از یاد برده بودم... خودم رو، تنهاییم رو و کودکی رو. اینروزها گاهی فکر میکنم کودکی برای من چه معنایی داشت، جز بیخبری سالهای اول و ترس دایمی و ماندگار سالهای بلوغ و پس از آن، جز نگرانیها و مسئولیتهایی که از آن من نبود.
بیخبری من خیلی کم طول کشید شاید یک سال و بعد حکم فرمایی ترس بود ترسی که باعث شد هر روز آرزو کنم زودتر و زودتر بزرگ شم. همهی سالها رو دوکلاس یکی رد کردم و امروز در آستانه ی سی سالگی با کولهباری از رنجهای دایمی در انتظار بچهای هستم. بچهای که از همین حالا میترسم مبادا روزگار گزندی بهش برسونه. روزها و شاید باید بهتر بگم سالها هر روز پشت مونیتور کامپیوتر اسمی رو جستجو میکنم که هیچ اثری ازش نیست. بخشی از گذشتهی من.
نمیدونم وقتی از بخشایش حرف میزنیم دقیقا منظورمون چیه؟!!! چه چیز رو باید بخشید؟ و به کی؟ هر روز و هر شب در فکر انسانی بودن که حتا آهنگ صداش رو فراموش کردی... بخشایش رو حالا برای من معنا کن.
No comments:
Post a Comment