Monday, May 12, 2008

دختری از ماه

چند روز پیش که یه گوشه افتاده بودم دلم یه اتفاق تازه می‌خواست، یه آدم جدید، در یک کلام هیجان ...

دیشب بعد از 13 سال یه شاهزاده خانوم از کره‌ی ماه پرت شد این‌جا. دختر کوچولویی که تو 4 سالگی دخترعمه‌م بود، تپلی و ای هم‌چین بفهمی نفهمی گردالو، و من از هر فرصتی استفاده می‌کردم تا به دور از چشم بقیه نیشگونش بگیرم( آروما!!!). دختری که علاوه بر تپلی‌ش عاشق "خانوم حنا" و سری کتاب‌های "حسنی"ش بودم... روزگار و پدرم فرصت با هم بودن رو از ما گرفت. اما دیشب یه‌هو از آسمون افتاد. از اون سر دنیا و ما بعد از این‌همه وقت بی‌خبری از هم، یه عالمه حرف داشتیم و این بار او دوستم بود. اون فرق می‌کرد، حتما منظورم رو می‌فهمی. شبیه هیچ‌کس نبود. مثل "ساده‌ها" بود مثل مربی سرخپوشا و خیلیای دیگه که اون‌ور مرزها هستن. تونسته بود با ژن و ارث مبارزه کنه. می‌شد قلبش رو ببینی.

واقعا باید پای مونتسکیو رو ببوسم. اگه ب بود می‌گفت باید فلان‌جا شو بوسید!!! دروغ‌گویی، تظاهر و همه‌ی ویژگی‌های از این دست به آب و هوا، خورد و خوراک و سرزمین ما برمی‌گرده. درسته آسمان هر کجا شاید همین رنگ باشه اما مردمان دیگه‌یی زیر همین آسمون زندگی می‌کنن. مردمانی از رنگین‌کمان...

دختر تپل قصه‌ی من چند روز دیگه برمی‌گرده به سیاره‌ش، اما این‌بار گور پدر سرنوشت...


1 comment:

Anonymous said...

آخه بابا فکر نکردي با چطوري بايد کامنت بذاريم برات، اين اپرکو يعني چي آخه؟؟؟