Wednesday, June 25, 2008

هنوز هم سایه‌ی سیاه‌پوش تو رو گاهی توخیابون می‌بینم، حتا با وجود این‌که می‌دونم هیچ‌جوری نمی‌تونی این‌جا باشی دلم هری می‌ریزه و... بعد حباب می‌ترکه و به واقعیت برمی‌گردم.

تنهایی، یه تخت و روزهایی که با کوچک‌ترین اشاره‌یی با خاطرات بی‌رنگ‌ات به پرده‌ی اشک می‌رسه و بغضی که گاه با لبخند فراموش‌اش می‌کنم. سینما شهر قصه، پارک شهر، لوناپارک، شهر بازی، باغ وحش و فیلی که تا مدت‌ها فکر می‌کردم نابیناس و اسب آبی که انگار سرما خورده بود. کتلت، آبله مرغون، ترک پا و کیف پر از مدارک، مارال و کرم نیوآ... آری سهم من این است...

صدای عمه (زنی که دوستش دارم) همیشه خسته‌س و من دلم می‌خواد کاری براش بکنم.

م می‌گه بابا تنها و مریضه. دلم براش می‌سوزه، حتا وسوسه می‌شم زنگ بزنم، قبل از این‌که دیر بشه. اما او، ی و کوچک‌ترین برادر –همه- جلو روم رژه می‌رن... می‌شه به این لیست ایلیاد کوچک رو هم اضافه کرد. می‌دونم که ما نباید و نمی‌تونیم کسی رو به خاطر اعمال بدش قصاص کنیم. ولی این دل صاب‌مرده‌ی من این چیزا حالی‌ش نیست. در بیست و نه سالگی مثل یه حشره‌ی خسته‌م که هرکسی با حشره‌کش‌ش ضربه‌ای بهش زده.

دلم دختر کوچولومو می‌خواد...

No comments: