من این جا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بدآهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟؟؟
دختری از ماه
چند روز پیش که یه گوشه افتاده بودم دلم یه اتفاق تازه میخواست، یه آدم جدید، در یک کلام هیجان ...
دیشب بعد از 13 سال یه شاهزاده خانوم از کرهی ماه پرت شد اینجا. دختر کوچولویی که تو 4 سالگی دخترعمهم بود، تپلی و ای همچین بفهمی نفهمی گردالو، و من از هر فرصتی استفاده میکردم تا به دور از چشم بقیه نیشگونش بگیرم( آروما!!!). دختری که علاوه بر تپلیش عاشق "خانوم حنا" و سری کتابهای "حسنی"ش بودم... روزگار و پدرم فرصت با هم بودن رو از ما گرفت. اما دیشب یههو از آسمون افتاد. از اون سر دنیا و ما بعد از اینهمه وقت بیخبری از هم، یه عالمه حرف داشتیم و این بار او دوستم بود. اون فرق میکرد، حتما منظورم رو میفهمی. شبیه هیچکس نبود. مثل "سادهها" بود مثل مربی سرخپوشا و خیلیای دیگه که اونور مرزها هستن. تونسته بود با ژن و ارث مبارزه کنه. میشد قلبش رو ببینی.
واقعا باید پای مونتسکیو رو ببوسم. اگه ب بود میگفت باید فلانجا شو بوسید!!! دروغگویی، تظاهر و همهی ویژگیهای از این دست به آب و هوا، خورد و خوراک و سرزمین ما برمیگرده. درسته آسمان هر کجا شاید همین رنگ باشه اما مردمان دیگهیی زیر همین آسمون زندگی میکنن. مردمانی از رنگینکمان...
دختر تپل قصهی من چند روز دیگه برمیگرده به سیارهش، اما اینبار گور پدر سرنوشت...
پیرمرد تقویم ما تقریبا 30 روزه که تکرار می کنه:" بسودهترین کلام است دوست داشتن".
آدما چند بار باید امتحان پس بدن تا دیگه ازشون دست بکشیم؟ پدرم، اولین باری که به قولش عمل نکرد تموم شد. اما آدمای دیگه رو هیچوقت نتونستم بشناسم حتا وقتی رو کولم سوار بودن، همیشه با لحن مضحکی تو دلم میگم ارزشش رو نداره. هیچ وقت سعی نمیکنم بشناسمشون... یه لبخند منو میبره به اوج و یه دروغ، نابودم میکنه. گاهی وقتا خودم تعجب میکنم که چجوری تونستم آیندمو تغییر بدم و کابوسهام رو در ساحل انزلی بگذارم و بیام اینجا.
دیروز عکسهای بچهگیمو میدیدم، در واقع دو سه تا تکهپارهای که از گذشته باقی مونده. سالها بود گذشته رو از یاد برده بودم... خودم رو، تنهاییم رو و کودکی رو. اینروزها گاهی فکر میکنم کودکی برای من چه معنایی داشت، جز بیخبری سالهای اول و ترس دایمی و ماندگار سالهای بلوغ و پس از آن، جز نگرانیها و مسئولیتهایی که از آن من نبود.
بیخبری من خیلی کم طول کشید شاید یک سال و بعد حکم فرمایی ترس بود ترسی که باعث شد هر روز آرزو کنم زودتر و زودتر بزرگ شم. همهی سالها رو دوکلاس یکی رد کردم و امروز در آستانه ی سی سالگی با کولهباری از رنجهای دایمی در انتظار بچهای هستم. بچهای که از همین حالا میترسم مبادا روزگار گزندی بهش برسونه. روزها و شاید باید بهتر بگم سالها هر روز پشت مونیتور کامپیوتر اسمی رو جستجو میکنم که هیچ اثری ازش نیست. بخشی از گذشتهی من.
نمیدونم وقتی از بخشایش حرف میزنیم دقیقا منظورمون چیه؟!!! چه چیز رو باید بخشید؟ و به کی؟ هر روز و هر شب در فکر انسانی بودن که حتا آهنگ صداش رو فراموش کردی... بخشایش رو حالا برای من معنا کن.