Saturday, July 12, 2008

این مطلب رو جمعه 14 تیر نوشتم ولی تا امروز قصد نداشتم این‌جا بگذارمش.

.1خودم مي‌دونم که همیشه در حال نالیدنم اما مگه نه این‌که این‌جا مال خودمه

و می‌تونم هرچی دل تنگم خواست توش بنویسم، پس بنویسم دیگه؟!!!

  1. دیروز کافه رادیو رو خوندم، مونا برای روز تولدم بهم داده بود. یه جورایی تلاش کردم تا به لحن ویژه و تاحدودی مشهدی نویسنده نزیک بشم ولی بعد دوسش داشتم.
  2. داشتم فکر می‌کردم تو هم صبرت کم بودا... شاید هم خیلی صبور بودی، بهت حق می‌دم. با هزاران امید و آرزو مثل پری مهربون قصه‌ی پینوکیو یه دفه ظاهر می‌شدی و یکی از اون روزا من بهت گفتم دیگه نیا. (درست مثل گل مسافر کوچولو خام بودم). چه انتظاری از من می‌شد داشت؟!!! فقط 14 سالم بود. می‌فهمی دنیا! فقط 14 سالم. تقریبا دیگه نمی‌تونم جلومو ببینم،دارم خفه می‌شم. ب خوابیده و تو باز هم این جایی... پشت اشک‌های من. به من نخند ولی هر روز لحظه‌ی ناممکن اومدن تو رو تصور می‌کنم. هر زنگ در و هر تلفن برای من یه بغض طولانی‌س. تقریبا مطئنم که همه‌جا با منی، حتا تو اون روز کذایی تو اصفهان هم بودی... تو ذهنم باهات حرف می‌زدم و تصور می‌کردم لحظه‌ای رو که تو به همه‌شون می‌گی که هستی و همیشه بودی...
  3. بخشی از وجودم رویاهای پایان‌ناپذیری داره و این رویاها در عین شیرینی با سیلابی از درد همراه هستن. به این جا که می‌رسم سخته بتونم ببخشم.
  4. کاش کودکم رنج کشیدن رو از من یاد نگیره و مثل من از تاریکی نترسه.
  5. امشب سعی کردم بخشی از یه کینه‌ی قدیمی رو پاک کنم (ماجرای تلخی رو که هنوز هم بعد از دو سال باعث می‌شه من و ب از بلال فراری باشیم)... ولی می‌بینی که نتیجه‌ش 2 ساعت و نیم اشک، یه بالش خیس، بی‌خوابی و خاطرات تلخ گذشته‌س.

Wednesday, June 25, 2008

هنوز هم سایه‌ی سیاه‌پوش تو رو گاهی توخیابون می‌بینم، حتا با وجود این‌که می‌دونم هیچ‌جوری نمی‌تونی این‌جا باشی دلم هری می‌ریزه و... بعد حباب می‌ترکه و به واقعیت برمی‌گردم.

تنهایی، یه تخت و روزهایی که با کوچک‌ترین اشاره‌یی با خاطرات بی‌رنگ‌ات به پرده‌ی اشک می‌رسه و بغضی که گاه با لبخند فراموش‌اش می‌کنم. سینما شهر قصه، پارک شهر، لوناپارک، شهر بازی، باغ وحش و فیلی که تا مدت‌ها فکر می‌کردم نابیناس و اسب آبی که انگار سرما خورده بود. کتلت، آبله مرغون، ترک پا و کیف پر از مدارک، مارال و کرم نیوآ... آری سهم من این است...

صدای عمه (زنی که دوستش دارم) همیشه خسته‌س و من دلم می‌خواد کاری براش بکنم.

م می‌گه بابا تنها و مریضه. دلم براش می‌سوزه، حتا وسوسه می‌شم زنگ بزنم، قبل از این‌که دیر بشه. اما او، ی و کوچک‌ترین برادر –همه- جلو روم رژه می‌رن... می‌شه به این لیست ایلیاد کوچک رو هم اضافه کرد. می‌دونم که ما نباید و نمی‌تونیم کسی رو به خاطر اعمال بدش قصاص کنیم. ولی این دل صاب‌مرده‌ی من این چیزا حالی‌ش نیست. در بیست و نه سالگی مثل یه حشره‌ی خسته‌م که هرکسی با حشره‌کش‌ش ضربه‌ای بهش زده.

دلم دختر کوچولومو می‌خواد...

Monday, May 12, 2008

من این جا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم بدآهنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟؟؟

دختری از ماه

چند روز پیش که یه گوشه افتاده بودم دلم یه اتفاق تازه می‌خواست، یه آدم جدید، در یک کلام هیجان ...

دیشب بعد از 13 سال یه شاهزاده خانوم از کره‌ی ماه پرت شد این‌جا. دختر کوچولویی که تو 4 سالگی دخترعمه‌م بود، تپلی و ای هم‌چین بفهمی نفهمی گردالو، و من از هر فرصتی استفاده می‌کردم تا به دور از چشم بقیه نیشگونش بگیرم( آروما!!!). دختری که علاوه بر تپلی‌ش عاشق "خانوم حنا" و سری کتاب‌های "حسنی"ش بودم... روزگار و پدرم فرصت با هم بودن رو از ما گرفت. اما دیشب یه‌هو از آسمون افتاد. از اون سر دنیا و ما بعد از این‌همه وقت بی‌خبری از هم، یه عالمه حرف داشتیم و این بار او دوستم بود. اون فرق می‌کرد، حتما منظورم رو می‌فهمی. شبیه هیچ‌کس نبود. مثل "ساده‌ها" بود مثل مربی سرخپوشا و خیلیای دیگه که اون‌ور مرزها هستن. تونسته بود با ژن و ارث مبارزه کنه. می‌شد قلبش رو ببینی.

واقعا باید پای مونتسکیو رو ببوسم. اگه ب بود می‌گفت باید فلان‌جا شو بوسید!!! دروغ‌گویی، تظاهر و همه‌ی ویژگی‌های از این دست به آب و هوا، خورد و خوراک و سرزمین ما برمی‌گرده. درسته آسمان هر کجا شاید همین رنگ باشه اما مردمان دیگه‌یی زیر همین آسمون زندگی می‌کنن. مردمانی از رنگین‌کمان...

دختر تپل قصه‌ی من چند روز دیگه برمی‌گرده به سیاره‌ش، اما این‌بار گور پدر سرنوشت...


Saturday, May 10, 2008

پیرمرد تقویم ما تقریبا 30 روزه که تکرار می کنه:" بسوده‌ترین کلام است دوست داشتن".

آدما چند بار باید امتحان پس بدن تا دیگه ازشون دست بکشیم؟ پدرم، اولین باری که به قولش عمل نکرد تموم شد. اما آدمای دیگه رو هیچ‌وقت نتونستم بشناسم حتا وقتی رو کولم سوار بودن، همیشه با لحن مضحکی تو دلم می‌گم ارزشش رو نداره. هیچ وقت سعی نمی‌کنم بشناسمشون... یه لبخند منو می‌بره به اوج و یه دروغ، نابودم می‌کنه. گاهی وقتا خودم تعجب می‌کنم که چجوری تونستم آیندمو تغییر بدم و کابوس‌هام رو در ساحل انزلی بگذارم و بیام این‌جا.

Wednesday, May 7, 2008

دیروز عکس‌های بچه‌گی‌مو می‌دیدم، در واقع دو سه تا تکه‌پاره‌ای که از گذشته باقی مونده. سال‌ها بود گذشته رو از یاد برده بودم... خودم رو، تنهاییم رو و کودکی رو. این‌روزها گاهی فکر می‌کنم کودکی برای من چه معنایی داشت، جز بی‌خبری سال‌های اول و ترس دایمی و ماندگار سال‌های بلوغ و پس از آن، جز نگرانی‌ها و مسئولیت‌هایی که از آن من نبود.

بی‌خبری من خیلی کم طول کشید شاید یک سال و بعد حکم فرمایی ترس بود ترسی که باعث شد هر روز آرزو کنم زودتر و زودتر بزرگ شم. همه‌ی سال‌ها رو دوکلاس یکی رد کردم و امروز در آستانه ی سی سالگی با کوله‌باری از رنج‌های دایمی در انتظار بچه‌ای هستم. بچه‌ای که از همین حالا می‌ترسم مبادا روزگار گزندی بهش برسونه. روزها و شاید باید بهتر بگم سال‌ها هر روز پشت مونیتور کامپیوتر اسمی رو جستجو می‌کنم که هیچ‌ اثری ازش نیست. بخشی از گذشته‌ی من.

نمی‌دونم وقتی از بخشایش حرف می‌زنیم دقیقا منظورمون چیه؟!!! چه چیز رو باید بخشید؟ و به کی؟ هر روز و هر شب در فکر انسانی بودن که حتا آهنگ صداش رو فراموش کردی... بخشایش رو حالا برای من معنا کن.